سرمای دی رفت اما از سردی نگاهت یخ زده بهار من
افتاب خسته جان گرفته نازنین تیره ترگشته روزگار من
مرا دفنر خاطرات از درد و رنج فراقت عزیزم لبریز گشته
گر باورم نداری برایت شهادت میدهد زردی رخسار من
نازنین من ای که با نگاهت هرروز مرا افسون میکنی
بیوفا تو هستی چرا شکوه از کار چرخ گردون میگنی
من اگر تو را درک نمیکنم گل من عذر مرا پذیرا باش
زیرا تو با عشق دیوانه وارت هردم مرا مجنون میکنی
از فراقت گلم دلم خون شد وای زندگی از این تباه تر نمیشود
گفتی روزگارمن سیه میکنی روزگارما از این سیاه تر نمیشود
جه نکته ی عاشقانه ای از تو شنیدم دریغا که سودی ندیدم
مرا ببخش یارا امین در ره عشق از این سر به راه تر نمیشود
اری مادر غمهاست عشق
امروز غریب و تنهاست عشق
همه را فنا نموده عشق طغیانگر
اماخود چون کوه همیشه برجاست عشق
با اینهمه خونها ریخته و شعله ها بر انگیخته
ولی باز هم چه زیباست عشق
عشق تنها بهانه ی زندگانیست
عشق راز بنهفته ی ناله های پنهانیست
در این بازی شطرنج لبریز از درد رنج ادمی
حتی عشق هم در نقش یک قربانیست
کاش مهمان عزیزم نظری می ذاشتی
با نظرت نهال اندیشه ای می کاشتی
مرو بی خبر از کنارم مگو نظری ندارم
شاید سهمی دربهبود اشعارم داشتی
گفتم نازنین گلم امرکن تا عمری تو را بندگی کنم
گفتا برو سالهاست که من به تنهایی زندگی کنم
گفتم این حلقه چیست که انگشتت رامی فشارد
گفتا این حلقه دادند وگفتند شوهرم رابردگی کنم
<زن>
اری از تمام زیبایی هایت
مردها تنها جسم تو را
درک می کنند
و انگاه که هوس هاشان
ارضاء شد بیرحمانه تو را
ترک می کنند
و تو پژمرده می شوی چون
گل های نرگس
ازترس نگاه لبریز از گناه مردهای
نامرد نا کس
تن خویش نهان نموده ای به زیر
عبایی مندرس
ان روز را به یاد ار که به دست
هایت حلقه نمودند
برایت ان به ظاهر سرود با هم
زیستن را سرودند
به گوشت خواندند که این حلقه
اغاز یک زندگیست
اما با تو نگفتند این زندگی همان
اسارت و بردگیست
اری امروز فریب نخواهی خورد دیگر
کودک نیستی
توبزرگی باوقاری. دربند این حلقه ی
کوچک نیستی
ناقوس ها به صدا درمی اند
به گمانم امروز می خواهند
جسد عشق را به خاک بسپارند
وهزاران کس در این خاکسپاری
حضور دارند
گروهی می خندند شادند یا مرموذانه
زیر لب تبسم می کنند اما گروهی
می گریند می نالند و در عزای عشق
سینه می زنند
در ان جدال خنده ها و گریه ها شنیدم
من که می گفتند دیشب عشق خودکشی
کرده است وای طفلک عشق شیرین
چه مظلومانه مرده است
اری انان که بی رحمانه می شکنند
غرور عشق را لیاقت عاشق شدن
را نخواهند داشت
وعشق از میانشان رخت خواهد
بست.
دیروز
دست هایت را می فشارم
دست بروی شانه هایت میگذارم
ودر میان انگشتانت لمس میکنم
سرمای احساس تورا
نگاه گرمم را در نگاه سرد
و بی روحت گره میزنم
شاید دوباره شعله ور سازم
در وجودت اتش عشق را
دریغا که من رنج بیهوده می برم
اری عشق تو سالهاست که مرده است
سرنوشت چه ناجوان مردانه
عشق ما را به خاک سپرده است
امروز
گل من از دور دستهای
زیبای تو را می فشارم
از برایت نامه ای سرخگون
از خون خویش می نگارم
امروز من پشیمان از
حرف های دیروزم
امروز صادقانه می گویم
دوستت دارم دوستت دارم
نه نازنین عشق تو زنده است
ان نگاه گرم واتشینت سوزنده است
هنوز تو را دربر گرفته هاله ای اززیبایی
گل نرگس تو برایم زیباتر ازهمه گلهایی
ارزوی با تو بودن دانم نیست بجز رویایی
اماعزیزم تو می دانی چه سخت است تنهایی.
نازنین به چشم های قشنگ تو
به ان نگاه صاف و یکرنگ تو
سوگند می خورم
تا ان روز که قدم هایم این خاک
بی ارزش را بوسه خواهند زد
دوستت می دارم
و من این جمله رابارها گفته ام
اما دریغا که هر بارصدایم درسکوت
بی انتهای تو محو خواهد شد
اری دوستت دارم های من
بازهم ناگفته می مانند
واین جمله هر بار برایم تازگی دارد
من امشب از سرمای احساست می لرزم
اما سردی نگاه تو هیچگاه مرا
زعشق دلسرد نخواهد کرد.
.: Weblog Themes By Pichak :.